Friday, January 30, 2015

از روزها و لحظه های من نو

چشمان نیمه باز خوابالود و صفحه ی پر نور مانیتور. میز کهنه ی تازه بنا شده. باد باد باد. سرد سرد سرد. زوزه کشان و گستاخ.
من گفتم: تابحال فکر کردی چرا باید هنرمون رو بفروشیم؟
او گفت: آره. شاید بهتره تقدیمش کنیم.
و آغاز شد...
سعی کردم خیلی طولش ندهم. گفتم: شب بایستی زود می خوابیدی... گفت فقط یک ساعت از ساعت خوابم گذشته ولی امشب خوابهای خوش می بینم. و برای من هم همین را آرزو کرد.
شب خوابش را دیدم و صبح با استرس ادامه ی گفتگوهایمان بیدار شدم...
و همان صبح تقریبا  کار درست را انجام دادم و آن گفتگو را تمام کردم. کار درست ..!

هنور برای من کسی که بخواند و بنویسد قدرت دارد. برای من کسی که یک بعد نداشته باشد قدرت دارد. و او اینها نیست... ولی شکی در دوست داشتنش نیست... او آن من است...

خوابم می آید و پلکهایم تحمل این صفحه سفید را ندارند. 
یادم آمد شرابی خریده ام که به سلامتی ظلم طبیعت بنوشم ...