Tuesday, March 04, 2014

از سرزمینهای شمالی

دیروز به کسی می گفتم غربت بی­معنی است! تعجب کرد. گفت شعار می­دهم.
امروز در قطاری در سرزمینی شمالی، ویلن
­نوازی چیره دست این را می­نواخت. چنان گوشم را نواخت که پنداری نوای ایرانی می­زند. ایرانی نبود. چند ثانبه بعد، به­اش پی بردم.
قطعه­ای است مواج و خاطره­انگیز که آن گاه، کودکی­ام را در ذهنم جاری کرد. نوای –اتفاقا- غربی­ای که پدر دوست دارد و گاهی با سوت می­زندش! نوایی که بوی جاده­های شمال را می­دهد. بویی که نمناک است...
و تصویر پل ورسک...
و عکاسی از دختربچه با پالتوی چهارخانه و کفش قرمز در کنار ...  
و دل پیچه­های چالوس...
و لَختیِ بی­مسئولیتی دختربچه در صندلی عقب ماشین... در امنیت حضور پدر و مادر ...
و باران و باران و باران...

گرچه غالبا خاطرات نامتعادلم می­کند - و این ربطی به بحث ندارد- اما امروز لبخندی بر لبم چنان نشاند که از بوی خوش آشنایی بود. از همدلی. از حس اینکه شاید حقیقت دارد که در جهانی کوچک که من می­توانم از نوازنده­ی سفید خوشروی دوره گرد، شوق پراکندن آوایی این چنین آشنا را بگیرم، غربت کلمه ای غریب است.