Thursday, June 12, 2014

خستگی، توهم، شعر، نمایش



آدم هی میچرخد توی دنیای مجازی. (حتی برای این دنیا هم اسم جدید میخواهم...)
دارد نو می‌شود یک چیزهایی. در من. در دنیای مجازی.
...
این اتفاق بزرگ است و تو نمی‌دانی. دلم می‌خواهد بگویم از جایت تکان نخور، حتی برای دیدنم.
معنا‌دیده ای که گاه برود؟ نمی‌خواهی اش. بگذرد ...
نمی‌خواهی فکرت هم جمع و جور شود. شعر نمی‌خوانی. کتاب که هیچ...
خلق هم نمی‌کنی. مگر برای مُزد.
می‌دانی این نمی‌شود. هیچ وقت نشده.
می‌خواهی، توانش را نداری. دلش را؟ جراتش را؟
جرات اگر بود بد می‌شد. کارهایی می‌کردی که "بد" بود، اما خوب به نظر می‌رسید.

پراکنده‌ام. چای و روزنامه‌ی ایرانی و بوی کاغذ خیس و کرم رنگ‌اش با ترکیب چای. نامه‌ی Cervical Screening Program، تلفن دستی، کیف پول با عکس کوچک خم شده‌ای که از گوشه‌اش دارد سعی می‌کند بیاید بیرون و من هر دفعه فرویش می‌کنم برگردد سرجایش. عکس خاطره. عکس عزیز. درست 5 سال و ... اندی پیش. من در تاریخ‌ها خوب نیستم. همه می‌دانند.
من در چه خوبم؟! این روزها به این فکر افتاده‌ام که دیگر نگویم هیچ!
دارد نو می‌شود.
ساعت از ظهر گذشته و در دیار تو از غروب. این غریب نیست؟! روزی که برای تو شب است و شبی که برای من روز؟!

تو، اما، توهمت را به من دادی. توهمی که از آن لذت می‌برم. گاهی چنان دوست دارم تلفنت را بگیرم و برایم تعجب کنی و از چیزهای غریب حرف بزنی که ...
همان ذهنت بیمارت کرد. نگو که این طور نیست...
می‌دانم روزی می آیی و نگران آن روزم. احمقانه است؟! نه! به نظر تو هیچ چیز احمقانه نبود! پس بگذار نگران بمانم. نگران اینکه ببینمت و بحواهم بَرَت ترحم کنم؟ یا بَرَت ... یا هیچ... بی‌تفاوت، کنار بقیه، دستی بدهم و بگویم خوش آمدی. (و در ذهنم این باشد که چرا نمی‌روی زودتر. که نمی‌دانم با تو چه کنم وقتی جلوی چشمم هستی.) و بخواهم بروم و تو نگذاری و هر چه برویم نیاورده است عیان شود ...
می‌بینی من بیماری تصور کردن بدترین لجظه‌های ممکن را به جزئیات کامل و حتی نهایت احساس بدی که از آن دست می‌دهد، هنوز دارم.
چرا فکر می‌کردم درد مشترک ما ها را به هم نزدیک می‌کند؟ تو چرا فکر کردی اول برای من بنویسی که مرگ در راه است؟ که بعد از چند سال بنویسم رسیده است؟ و تو بگویی که نه... ؟ که من بخواهم قانعت کنم که مرگ به من ربطی ندارد و به حس من...؟ و تو ذهنت را تراوش دهی که ...
نشخوار می‌کنم..!
ولی بدان که خیلی چیزها تغییر دارد می‌کند. – این را زرافه‌ی دوستم گفت که داشت بچه‌اش را می‌گذاشت مهدکودک.
همه چیز بی معنا و معنادار است، تواما.
چیزی که واضح است زمانی خواستم "تو" باشم. از آن زمان می‌گردم که خودم را پیدا کنم نمی‌توانم. برای همین خسته‌ام - شاید ...

یادم باشد بگویمت.

No comments: