Wednesday, November 21, 2012

منجلاب



و بیچاره مایی که تا خرخره در منجلاب این سیاه بازیها فرو رفته‌ایم و گاه که سر بر می‌آوریم بلکه دستی از ما بگیرند یا نفسی تازه کنیم،‌از صدای قهقهه رعب‌انگیز تماشاچیان و خاموش‌باش بازی‌گردانان، آرام آرام سر به زیر لجنزار ترس و نفرت فرو می‌بریم و سر کج و مسخ شده،‌در آرزوی دست خام‌طمع ديگري به‌سر می‌بریم که بل، بیاید و ما را به ناکجا آبادی ديگرتر سر در گم كند،
که از خود اراده‌ای نداریم،
که نخواسته‌ایم،
که می‌بینیم دیگر هم‌قطارانی که دسته دسته مبدل به همان تماشاچیانی می‌شوند که شب به شب در خفتنگاه جاودانه‌شان، نادانی و نافهمی،‌سر راحت به بالین می‌گذارند؛
یا گروه گروه هم‌فکرانی که از همان گودال ترس و تنفر می‌نوشند و باز از همان سیاه‌چاله، خود، به صد آرایه‌ي متعفن و گنداب گرفته می‌آرایند، فخر می‌فروشند و لب از لب جز برای تملق و طنازی نمی‌گشایند؛
که اگر غیر از این بود، آب راکد گندیده در حلقشان نشانده شود و باز آرام آرام سر به زیر همان لجنزار ترس و نفرت فرو برند.
آن روزها که به تاخت می رفتم هم غمناک بودند. آن روزها هم عشق باران و بوی باران را انگار از پدرم به ارث برده بودند. آن روزها هم گاهی -نه، اغلب- سرم را به دیوار دلم تکیه می‌دادم و از درد و سیاهی و کاکل خونین برادری چشمانم پر می‌شد. 
آن روزها هم انگار همین خاکستری رنگ بود. کلاس چهارم. آن روزهای «باز باران با ترانه» را می‌گویم ...